سرنوشت ما (ساکار و هانا الان چکار می کنند؟)
سلام بر همه ی دوستان عزیز ما
الان که این پستو میذارم حدود چهار سال و چهارماه از راه اندازی این وبلاگ میگذره.
با هانای عزیزم نشسته بودیم که یهو یاد این وبلاگ پر از خاطره های تلخ و شیرین افتادیم. وقتی دوباره پس از مدتها به اینجا سرزدیم چشای هر دومون برق شادی زد. وای خدای من چه خاطراتی خوبی با این وبلاگ داریم.
مطئمنم خیلی از دوستان عزیز که مدتها باهامون بودن دوست دارند بدونن سرنوشت ما چی شد به کجا رسیدیم و الان مشغول چه کاری هستیم.
همانطور که در پستای قبلی (چند سال قبل) هم اشاره کردیم، در هشتم فروردین 1392 با هم ازدواج کردیم. البته قبلش عقد کرده بودیم ولی باز از هم دور بودیم ولی هشتم فروردین روز وصال و با هم بودن ما بود. البته پس از آن هم دو ماه از هم دور بودیم. چون من برای مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه شهرکرد قبول شده بودم و محل کارمم تو تهران بود. باید یه منزل مناسب تو تهران پیدا می کردم و مقدمات اسباب کشی و اومدن هانای عزیزم را می چیدم که این امر به دلیل مشغله های کاری و تحصیلی دو ماه طول کشید.
خلاصه بعد از دوماه هانا به تهران اومد و بیشتر از یکسال اونجا موندیم. تو این یکسال مثل همیشه هانا مثل یک دوست و همسر بسیار خوب با تمام سختیها در کنارم بود. اگه حمایتها و کمکهای اون نبود واقعا زندگی خیلی واسم سخت میشد. چون از طرفی هفته ای دو شبانه روز باید دانشگاه می بودم و بعدش که برمیگشتم دو روز باید دو شیفت کاری (6 صبح تا 6 بعد از ظهر) شرکت می بودم و کارای عقب افتاده را انجام میدادم. هرچند می دونستم که این شرایط میتونه خیلی واسه هانا سخت باشه و همیشه معذب این امر بودم ولی تشویقا و حمایتهای او دلگرمی خاصی بهم میداد. یه جوری که هم مدرکم را با معدل 18/81 گرفتم و هم در کارم جزو بهترینها بودم.
خلاصه پس از یکسال از حضور هانا در تهران درسمم تموم شد و تصمیم گرفتیم به شهر عزیزمون بوکان برگردیم. پس از بازگشت به بوکان یک موسسه حقوقی زدیم و با هم شروع به کار کردیم و خیلی زود رونق خوبی به کارمون دادیم و مشتری زیادی جذب کردیم. این همکاری بسیار خوب ما تا ابتدای امسال (1395) ادامه داشت تا اینکه کم کم به تولد فرزندمون نزدیک شدیم و دیگه هانا علی رغم میل باطنیش نمیتونست به موسسه بیاد و کمکم کنه.
در 23 فروردین امسال پسر عزیز و دوست داشتنیمون به نام آمیار (به معنی همیار و همکار) به دنیا اومد و شیرینی زندگیمون رو بیشتر از قبل کرد. الان هم که این پستو میذارم آمیار عزیزم حدود شش ماهشه و کم کم داره دندوناش در میاد. الان هم که داره با مامان عزیزش بازی میکنه.
امیدوارم همه دوستانی که توی این دنیای مجازی با ما بودن و همچنین همه ی عاشقای دنیا یه روزی به هم برسن و زندگی عاشقانه ای را شروع کنن و با عشق و علاقه ی روز افزون ادامه بدن.