جمله ی « تا 6 سال دیگه ازدواج نمیکنم»، جواب سوال کسایی بود که از بعد دیپلم گرفتنم د ازم میپرسیدند کی ازدواج میکنی؟ جالب اینجا بود این 6 سال حتی بعد از گرفتن کارشناسیمم کم نشد و همچنان جواب سوال بالا بود که بیشتر از قبل ازم میپرسند تا اینکه علاقه ی چند ساله من به هانا خانم به رابطه عشقولانه تبدیل شد که داستانشو چند ماه پیش تعریف کردم. بعد ازین جریان هم وقتی با هانا در مورد آینده مون صحبت میکردم برنامه مون رو از 6 سال آینده می ریختم. البته هانا جون هم بعضی وقتا نیمچه اعتراضی میکرد (که حق داشت) ولی من با دلایل واهی و اینکه از قبل برنامم این بوده و نباید تغییرش بدم قانعش میکردم البته قانع که چی بگم بنده خدا واسه اینکه اگه فردا پس فردا من تو درسام به مشکل بربخورم تقصیرها رو میندازم گردن اون سکوت میکرد. یک سال گذشت تا دی ماه 90 یعنی حدود 45 روز مانده به آزمون ارشد که از حدود 6 ماه قبل به کوب مشغول خوندن بودم و کاملا خودمو اماده کرده بودم. یه روز  بهش زنگ زدم و گفتم که بامامانم صحبت کردم بیان خواستگاریت. اولش فکر کرد دارم شوخی میکنم ولی وقتی دید دارم جدی میگم یهویی هنگ کرد بعدش شروع کرد به اعتراض کردن که اینجوری نمیشه باید قبلش به من میگفتی توکه برنامت یه چیز دیگه بود (البته از خوشحالی داشت بال در می اورد) گفتم میخواستم سورپرایزت کنم!!!! اون رفت بامامانش صحبت کنه و ماجرا رو براش تعریف کنه البته منو معرفی نکرده بود فقط گفته بود میخوان بیان خواستگاری(خونوادش منو میشناختن) برای فردا که با مادرم صحبت کردم که ببینم چی شد کی میرن؟ گفت اول من و زن داداشت میریم با مادرش صحبت کنیم(زن داداشم دختر دایی هاناست) تا اول ببینم نظر اون چیه بعد میریم خواستگاری اصلی. قرار شد آخر هفته یعنی پنجشنبه برن. جالبی ماجرا اینجا بود که مادر هانا میدونست که قراره یکی که دخترشو دوست داره قراره بره خواستگاری ولی نمیدونست اون شخص منم (البته خودم اون موقع تهران بودم فقط تلفنی هماهنگی را رو انجام میدادم) مادر من هم فکر میکرد که هانا همه چی رو به مادرش گفته واسه همین به زن داداشم میگه که زنگ بزن بگو فردا من و مادرشوهرم میام خونتون. فردا اون روز ساعت11 میرن اونجا اول از صحبتهای عادی خودشون صحبت میکنن و از اونجایی که مادرم خیلی کم رویه تا بعد از نهار نمیتونه مطرحش کنه  جالبتر اینکه هانا تعریف میکرد که مادرش گفته تا موقعی که اونا مسئله رو مطرح نکردن فکر میکرده واسه مهمونی عادی و سرزدن اومدن برای همین هنوز هم دلهره و اضطراب اینو داشته که چند نفر آدم غریبه هر لحظه امکان داره در بزنن که اومدیم خواستگاری دخترتون!!!!! خلاصه هانا که لحظه به لحظه اخبار رو واسم اس میکرد یه دفعه نوشت که مادرامون شروع کردن به پچ پچ کردن. خوب معلوم بود که مادرم طلسم رو شکونده و چیزی غیر از اون قضیه بینشون رد و بدل نمیشه..... طبق معمول مادرش میگه که ما تا دو روز دیگه خبرشو بهتون میدیم. دو روز گذشت و خبری که از قبل جوابشو میدونستیم رو بهمون دادند و قرار خواستگاری برای پنج شنبه گذاشته شد. من هم برای چهارشنبه بلیط گرفتم و راه افتادم به طرف بوکان. از اونجایی که داستان خواستگاری خودش طولانیه و من هم بیشتر از این وقت ندارم  تویه پست آینده بقیشو مینویسم.