سلام دوستای دوست داشتنی وگل ما

واقعا جاتون خالی، مراسم بزرگ و عالی بود شکرخدا همه مهمونا حتی اونایی که از

نق زدنشون میترسیدیم!!!! هم  خیلی راضی بودند. مهمونامون حدود 850 نفر بودن که غذای ما خوشبختانه برای بیشتر از 1100 نفر بود بقیه موارد هم طبق برنامه بود که به گفته اغلب مهمونا یه عروسی منظم،شاد و رضایت بخش بود به طوری که برخلاف رسم اکثر عروسیهای منطقه ما که چند دقیقه بعد از ورود عروس و داماد به تالار شروع میکنن به کادو دادن و تبریک و خداحافظی، اکثر مهمونای عزیز ما تا آخر مراسم موندن و رقصیدن...

برنامه هم به این صورت بود که: مهمونا از حدود ساعت 10 صبح کم کم تو تالار جمع شدن و تا ساعت 11:30 تقریبا تالار پر شده بود تاکید من براین بود که مراسم زودتر از حد معمول شروع بشه ولی متاسفانه به علت قطعی برقی که در تالار بوجود آمد حدود نیم ساعت به تاخیر افتاد برای همین شروع خوبی داشت و با شروع ارکستر همه شروع کردن به رقصیدن...

هانا خانم ما هم که همه این مراسم به خاطر او بود از ساعت 10 رفته بود آرایشگاه و قرار بود ساعت 1 آماده ش کنند که ارایشگرش بدقولی کرد وتا ساعت 2 تحویلم نداد من که واسه دیدنش دل تو دلم نبود  از ساعت 1 شروع کردم به زنگ زدن که چی شد؟چیکار دارید میکنید؟ چرا تحویلم نمیدید؟!!! بالاخره ساعت 2 زنگ زدن که عروس خانم آماده ست بیا ببرش من هم با ماشینی که خودش مدل تزیینشو انتخاب کرده بود که انصافا هم خیلی خوشکل بود رفتم سراغش. وقتی رسیدم جلو آرایشگاه حالا فیلمبردار گیرداده بود که باید از چند زاویه ی مختلف ازت فیلم بگیرم خلاصه بعد از چند دفعه برو جلو بیا عقب رضایت داد که عروس خانم بیاد بیرون. لحظه ای که پرده در آرایشگاه رو کنار زد من مثل ندید بدیا زل زدم به قیافش!!! آخه مثل ماه شده بود. میخواستم برم دستشو بگیرم که باز فیلمبردار گیرداد انگار میخواست فیلم سینمایی تهیه کنه خلاصه فیلمشو گرفت و از شرش خلاص شدیم و یه راست رفتیم تالار چون دیر وقت بود و همه گشنه. لحظه ای که به تالار رسیدیم همه به استقبالمون اومدن و با رقص و روشن کردن آبشار نور و انواع فشفشه تا قسمت کلبه عروس بدرقمون کردن بعدشم یکی دو دور رقصیدیم و رفتیم واسه ناهار خوردن. بیشترین نگرانی ما واسه این قسمت بود چون ایام تعطیلات بود و واقعا قابل پیش بینی که چند نفر میان آشپز تالار براورد 1000 نفر رو کرده بود خودمون هم احتمال میدادیم بیشتر از اینها باشه واسه همین تاکید کردم که غذای بیشتری رو آماده کنن. موقع غذا خوردن دل تو دلم نبود همش پا میشدم و غذای جلو مهمونا رو نگاه میکردم که کم نباشه. البته همه اطرافیانمون واقعا سنگ تموم گذاشتن و خیلی قشنگ مسئولیتها رو بین خودشون تقسیم کرده بودند نگرانی من هم به خاطر وسواسیه که توی کار کردن دارم وقتی کاری رو به یکی میسپرم تا نتیجه نهایی کار رو نبینم خیالم راحت نمیشه. خلاصه همه سریع غذا خوردن و به سالن رقص برگشتن ماهم که زودتر تموم شده بودیم وقت رو غنمیت شمردیم و با دوستانمون سلام و علیکی کردیم که دوباره ارکستر شروع کردن به نواختن و جوونا هم که همه شارژ شده بودن دختر و پسر دست در دست هم شروع کردن به رقص و پای کوبی وقتی ما بهشون ملحق شدیم و به اصطلاح "سرچوپی" گرفتیم حلقه رقص خیلی بزرگتر شد همه شروع کرده بودن به شاباش دادن فقط به سلامتی عروس و داماد!!!! بعد چند دقیقه رقصیدن ما رفتیم نشستیم و طبق رسم قدیمی پدر و مادرامون کادوهاشون رو آوردند بعدشم یکی از داداشام شال قشنگی رو به صورت نمادین دور کمر عروس بست و عکسای یادگاری خانوادگی گرفته شد و مهمونا یکی یکی اومدن جلو و شروع کردن به کادو دادن. عده ای که کار داشتن خداحافظی میکردن و عده ای هم دوباره برمیگشتن به رقص. حدود ساعت 5:45 عصر مراسم تموم شد و فامیلای نزدیک ، به خونه ی ما رفتن و ما هم رفتیم و باغ چند دقیقه ای ازمون فیلمبرداری کردن بعد رفتیم آتلیه. وقتی به اونجا رسیدیم خیلی خسته بودیم فکر میکردیم چندتا عکس در نمای مختلف میگیریم و تموم میشه نگو که عکاس (که یکی از دوستای خیلی نزدیک خودمه) واسمون نقشه کشیده. شروع کرد به عکس گرفتن در حالتهای بسیار خسته کننده (البته بسیار هم قشنگ) تا جایی که دادمون دراومده بود و خواهش تمنا میکردیم که بسه دیگه نمیتونیم خلاصه اونم حدود 150 عکس گرفت و رضایت داد که بریم. وقتی رسیدیم خونه دیدیم که خونه شلوغه و همه دارن میان بیرون به استقبالمون انگار از رقصیدن سیر نشده بودن (البته بیشتر از نزدیکای خودمون بودن مثل خاله و دایی و عمه و بچه هاشون که ماشالله یه ایلن!!!) با دست زدن و رقصیدن مارو تا پذیرایی بردن کمی استراحت کردیم و گفتیم و خندیدیم که سفره شام پهن شد دور از انتظار نبود که شام هم نهار اضافه تالار رو بخوریم هرچند که مادرم بین در و همسایه و خونه پدرخانمم تقسیم کرده بود ولی باز خیلی زیاد بود. همین که شام خورده شد همه گفتن توی تالار وقت نکردیم برقصیم و همش به مهمونا رسیدیم ضبطی چیزی روشن کنین که برقصیم که داداشم لپ تاب و با  دوتا اسپیکر بزرگ آورد و روشن کرد همه انگار یه بطری ویسکی خوردن شروع کردن به رقصیدن حتی پدر و مادرم و داییم که سن وسالی ازشون گذشته... البته نذاشتن ما هم بشینیم میگفتن که ما به خاطر شما شادی میکنیم و میرقصیم شما هم باید پابه پای ما برقصید که همین کارم کردیم. این مراسم هم تا دیر وقت ادامه داشت تا همه خسته ی خسته شدن بعدش خداحافظی کردن و رفتن خونه هاشون.


جای همتون خالی


قصه 8 فرودین ما هم به سر رسید  و ماهم که به هم رسیدیم ....  امیدوارم همه عاشقا به هم برسند و در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند وبه پای هم پیر بشند