مطمئنا برای همه پیش اومده که به یه عزیزی فک میکنی یهو یاد خاطرات تلخ وشیرینت با اون میافتی من هم الان همینجوریم یاد یکی از بهترین وشیرینترین خاطرات قبل از رابطه عاشقانم با هانا افتادم:

قضیه مربوط میشه به سال 86 اون موقع هر دوتامون دانشجو بودیم ولی دانشگاههامون یکی نبود و هر کدممون تو یه شهر دیگه ای غیر از بوکان درس می خوندیم.

اول لازمه یه مقدمه بگم: از اونجایی که هانا دوست صمیمی و دخترعمه زن دادشم بود زود زود به خونمون که سرراه دانشگاهش بود میومد و چون خواهر ندارم مادرم عاشق دختراست اگه بایکی آشنا شد و ازش خوشش اومد دیگه ول کنش نیست هر روز دعوتش میکنه خونه و بهش محبت مادرانه میکنه (همانطور که با زن داداشم بوده وهست) هانا هم که خودش دختر شوخ و تو دل برویی بود مادرم و همه اعضای خونوادم حتی پدر مسنم دوسش داشتن (وصد البته خودم هم ازاین قاعده مستثنی نبودم) برای همین اگه یه هفته نمیدیمش زنگ میزدیم که بیا دلمون واست تنگ شده اونم اکثر اوقات دعوتمونو قبول میکرد بعضی وقتا هم واسمون ناز میکرد و بهونه می آورد و تشریف فرما نمیشدن!!!. البته بین ما هیچ رابطه عاشق و معشوقی نبود چون از طرفی هانا مثل اکثر دخترای منطقه بوکان (والبته بسیاری مناطق ایران) در عین شوخ و بامزه بودن غرور خاصی داشت و حتی اگه قلبا هم منو دوست داشت به روی خودش نمیاورد (البته جدیدا اعترافاتی راجع به اون موقع کرده!!!!) از طرفی هم من میخواستم پله های ترقی را طی کنم !!!! واسه همین قفل محکمی بر دلم زده و یه تابلوی ورود ممنوع زده بودم و خودم رو از خیلی چیزها منع کرده بودم (اعتراف: از هانا خیلی خوشم می اومد ولی به دلایل شخصی به برقراری رابطه باهاش فکر نمیکردم)

خلاصه یه روز تصمیم گرفتم که برای تقویت یکی از درسهام که تو کلاسهاش شرکت نکرده بودم به دانشگاه پیام نور بوکان برم و تو جلسه ی یکی از استادها که تعریفشو شنیده بودم شرکت کنم دقیق یادم نیست که چه جوری شد که از هانا خواستم باهام بیاد هرچند رشتمون یکی نبود (هانا مدیریت بازرگانی بود و من هم حقوق) ولی دعوتمو قبول کرد با هم هماهنگ کردیم و نزدیکای دانشگاه همدیگر رو دیدم و بدون هیچ مدرک و مجوز و دعوتی رفتیم تو دانشگاه !!!! خیلی عجیب بود تا حالا اون دانشگاه رو اینقد خلوت ندیده بودم با کلی تعجب و ترس و لرز (از حراست) خودمونو به سالن رسوندیم و کلاس مربوطه رو پیدا کردیم وقتی رفتیم دیدم کسی توی کلاس نیست پرسیدیم گفتند که امروز اون کلاس لغو شده و استاد نمیادو ماهم که ضد حال خورده بودیم روی دوتا صندلی که تو سالن بود نشستیم و شروع کردیم به صحبت کردن که یهو مسئول حراست اومد بهمون گیرداد و شروع کرد به سین جیم کردن که با کی کلاس داشتین؟ چطور خبرنداشتین که کلاس برگزار نمیشه؟ خلاصه یه گیر اساسی داد و سر آخرهم گفت اگه دانشجوی اینجایید چرا تاحالا شما رو اینجا ندیدم؟ کارت دانشجوییتونو دربیارین ببینم هانا کارت همراش نبود من هم کم نیاوردم و با کلی اعتماد به نفس کارت دانشجوییمو از دور نشونش دادم که از دستم گرفت و گفت شما که دانشجوی اینجا نیستید با کی هماهنگ کردین اومدین تو؟ من هم از دروغ گفتم با استاد هماهنگ کردم خودش گفت که اشکال نداره بیاین!!! اونم که شک کرده بود بعد از کلی بگو مگو گفت که باید بیاین بریم حراست تکلیفتونو مشخص کنیم (البته گیرش به خاطر این بود که فکر میکرد اونجا قرار گذاشتیم که باهم حرف بزنیم و گرنه دانشگاههای اونجا انصافا مثل بیشتر جاهای دیگه گیر بازار نیست) ولی ما قبول نکردیم و گفتیم که جرمی مرتکب نشدیم و حاضر نیستیم اونجا بیایم. اونم که دید حسابی حالمونو گرفته گفت باشه حالا این دفعه اشکالی نداره ولی دفعه بعد از این کارا نکنین و ازاین حرفا... ماهم راهمونو گرفتیم و مثل شکست خورده ها البته باخنده ظاهری از دانشگاه خارج شدیم.

حالا که احساس میکردم پیش هانا کم آوردم میخواستم یه جوری ماست مالی کنم گفتم هانا جون حالا که کلاس جور نشد بیابریم قدم بزنیم هانا هم قبول کرد و شروع کردیم به قدم زدن که یهو سر از پارک ساحلی درآوردیم (خیلی از دانشگاه دور بود ولی در مسیرمون بود) نزدیکای ساعت 10-11 صبح بود تک و توک مردم اونجا بودن ولی میدونستیم که بزودی خیلی شلوغ میشه و احتمال اینکه یه آشنایی ما رو ببینه خیلی زیاده و ماهم توجیهی برای کارمون نداشتیم واسه همین گفتم بریم بالای کیوه ره ش (به معنی کوه سیاه... که در چند قدمی پارک بود ...عکسش توی پستهای قبلی هست) تا اونجا بشینیم وگپ بزنیم و استراحت کنیم؟ هانا هم قبول کرد و رفتیم بالای کوه. از اونجایی که اون کوه جای بسیار زیبایی است و مشرف بر قسمت زیادی از بوکانه مردم برای تفریح اونجا میرن به همین خاطر شهرداری سایبانهای زیادی اونجا درست کرده است. ما هم رفتیم زیر یکی از اونها ونشستیم وشروع کردیم به صحبت کردن. بعد از یه ساعت گفتن و خندیدن ( که کلی خوش گذشت) راه افتادیم به طرف خونه و با قدم زدن تا ایستگاه تاکسی رفتیم سوار تاکسی که شد منم راه افتادم به طرف خونه.

هنوزم که هنوزه وقتی که تجدید خاطره میکنیم هانا میگه راستی من چرا با تو اومدم؟ ماکه رابطه نداشتیم اگه یه آشنایی ما رو میدید چه جوابی میخواستیم بدیم؟ من هم میگم پای دل که وسط بیاد راه منطق و عقل و استناد رو میبنده پس اعتراف کن که اون موقع دوستم داشتی

منبع:دلم